قلبِ تو...
آن زمان دنیای من ویران بود
وقتی که اشک های من پناهی نداشت
وقتی که همه ی زندگیم به سیاهی میرفت
دستانت تنها پناهم شد
و چشمهایت...
و من در امن ترین جای جهان
خود را یافتم
قلبِ تو...
پس چرا هنوز این همه بی تابم؟!

آن زمان دنیای من ویران بود
وقتی که اشک های من پناهی نداشت
وقتی که همه ی زندگیم به سیاهی میرفت
دستانت تنها پناهم شد
و چشمهایت...
و من در امن ترین جای جهان
خود را یافتم
قلبِ تو...
پس چرا هنوز این همه بی تابم؟!
دلــــم
یک آسمان ابری می خواهد
یک پنجره ی بارون زده
و من و تو...
و آتش عشقی شعله ور میان نگاهمان
تا ابدیت جاری...
لحظات از هرم داغ نفسهایت
تبدار و سنگین در گذر
و من مستانه میان دستان تو خود را ویران میسازم...